پايان

مريم امامي
maryam_d18ms@yahoo.co.uk

صدای تند پیچیدن ماشین به درون خیابان شلوغ کناری، یک لحظه مرا از تمام افکار و رویاهایم بیرون آورد. آهنگ بزمی که راننده با صدای بلند گذاشته بود تازه به گوشم رسید، انگار زمان نه چندان اندکی که از سوار شدنم می گذرد در این دنیا جریان نداشته است. نگاهی به ساعتم انداختم که حدود هفت و بیست دقیقه بعدازظهر بود و نگاهی به آینه جلوی ماشین که گهگاه نگاه دزدکی راننده بر آن نقش می بست. کمی شیشه را پایین آوردم تا نسیم شب را احساس کنم سرعت ماشین زیادتر شده بود، باد سردی به صورتم می خورد و نفس گرمم آنرا پس می زد به همان میزان هم سرمستی ام زیاد شده بود که ناگهان به راننده گفتم که به همان مقصد اولی نمی روم و تغییر مسیر می دهیم. او هم با تعجب و مات اتومبیل را به راه جدید هدایت کرد. حس خوبی بهم دست داد؛ احساس می کردم که برای اولین بار از انجام یک باید در زندگی ام رها شده ام و چه قدر زیباست وقتی آزادی و هیچ بایدی در کار نیست.
به خطوط سفید و منقطع کف آسفالت خیابانها که به سختی مابین آنهمه ماشین و آدم دیده می شد چشم دوخته بودم مثل کودکی که روی سکوی جلوی خانه اش می نشیند و به انتظار آمدن مادری با آبنبات چوبی است. نگاهم مورب و سخت بود همراه با کمی خشم و تردید. یاد لحظاتی افتادم که سپری شد، تمام آن حرفها و موقعیتها، همه چیز یادم آمد. آنقدر اتفاقی و سریع بود که نمی توانستم به عاقبتش فکر کنم و آنقدر زیبا و دوست داشتنی که حاضر به ترکش نبودم. زیبایی ها و زشتی هایش را سک جا دوست دارم و تنها مرددم در دوست داشتن او. که می دانم جوابش چیست و دروغ های معمولی که می گوید از چه قرار است. ولی باز می ماندم؛ باز منتظر بودم...

I as long as I as@@and I am a man
a a a از خودم بدم آمد! احساس کثیفی در خودم داشتم که تا بحال حسش نکرده بودم، حس می کردم که لاشه ای متعفن شده ام که تنها دست به دست یک سری گرگ می شود که از شدت گرسنگی، کامی می گیرند و به دیگری واگذار می کنند..!
تمام تنم را رخوت سردی فرا گرفته بود، دستانم، نوک انگشتانم، تمام بدنم آنقدر سرد بود که انگار روح مرگ را در آن دمیده باشند.
به اندازه تمام لحظات زیبایی هایی که داشتم از خودم متنفر شدم. بغضی در گلویم پیچید؛ صورتم داغ می شد که چشمهایم پر از اشک شد و قطره قطره روی صورتم می ریخت. تا بحال اینقدر از خودم متنفر نبوده ام!
احساس می کنم که زندگی ام پر از یک سری دروغ و دورویی شده که خود نیز برگ زردی از آن شده ام و تا تمام جنگل را آلوده نکنم دست بردار نیستم! دروغ هایی که می گفتم، به همه به تمام کسانی که می شناختمشان آزارم می داد؛ نقش هایی که بازی می کردم تا دستم رو نشود، حرفهایی که برای متقاعد کردن خودم برای روح درونی ام تکرار می کردم، همه شان به نظرم مسخره رسید، خنده آور بود. از خیابانها گذشتیم و کم کم به کوچه های پیچ در پیچ می رشیدیم که برایم آشنا نبودند فقط نامی از آنها داشتم! اسم خیابانی، نام کوچه و یک شماره که فقط می دانشتم که باید در آن خانه کسی باشد که منتظر دیدنم هست، همیشه حتی الان، حتی با تمام مشکلاتی که برایم پیش آمده، با تمام این دروغها، می دانم که او مرا طور دیگری می خواهد. او تنها کسی است که در این شرایط دستم را می گیرد و حمایتم می کند
یادم است روزی که دیدمش بی وقفه احساسم تغییر می کرد یک لحظه دوستش داشتم، یک لحظه متنفر می شدم، یک لحظه می خواستم بغلش کنم ولی همیشه یه حسی جلوم را می گرفت حس اینکه خیانت می کنی و نباید این کار را انجام بدهی.
او چنان راجع به دوست داشتن با من حرف می زد که انگار یک دنیاست که مرا می شناسد من هم همینطور به جرأت می توانم اعتراف کنم که با وجود اینکه تنها یک بار همدیگر را دیدیم اما بی وقفه دوستش دارم. انگار تمام وجودم، نفسم، عشفم همه مال اوست. او شاید تنها کسی بود که مرا می فهمید و شاید تنها کسی که این ادراکش را ابراز می کرد.
امامن او را به انذازه تمام لحظه هایی که در زندگی داشتم دوست دارم و می دانم او تنها کسی است که این گناه مرا می فهمد و می داند که چرا ناخواسته مرتکبش شده ام، او تنها کسی است که با من می ماند.!


در همین افکار بودم که می دیدم راننده در حال پیدا کردن پلاک خانه است و وقتی جلوی در آهنی بزرگی ایستاد که منتهی به یک ساختمان دو طبقه تقریبآ زیبا می شد، آنقدر خوشحال بودم که دیگر جویای اطمینان کامل از آدرس نشدم و سریع حساب کرده و پیاده شدم. صدای تند گاز ماشین و ناپدید شدن آن از طول کوچه بار دیگر سکوت خالی آنجا را برقرار کرد، باران ریزی می بارید و هوا کاملآ تاریک بود. با قدم هایی استوار به سمت در رفتم و زنگ همان واحدی که تنها اسمش را میدانستم فشار دادم. صدای مردی که از پشت آیفون می آمد هم آشنا بود و هم غریبه. ولی وقتی خودم را معرفی کردم لحظه ای تعجب کرد و بعد در را باز کردو گفت: بیا بالا.. هنوز مطمین نبودم که درست آمده ام یا نه. چون آنقدر دستپاچه و ناگهانی آشنایی دادم که هرکس بود در را باز می کرد. ولی حسی مرا وادار به پیمودن کرد تا به در چوبی شکلاتی رسیدم، لای در باز بود انتظار داشتم که به استقبالم بیاید، کمی منتظر شدم بوی تند رنگ مالیده شده روی نرده های ساختمان کلافه ام کرده بود، به ناچار کلون در را زدم و تا نیمه در را باز کردم که مردی سرش را از اتاق مجاور بیرون آوردو گفت: خوب، بیا تو دیگه! می خوای همه رو خبر کنی...
خودش بود! در را بستم و وارد شدم. بعد از سلام و احوالپرسی کوتاه و سریع به طرفش رفتم و خودم را در بغلش انداختم، لحظه ای احساس کردم که تنها وزنه ای روی سینه اش هستم. بدون تماس دستانش با من، بدون اینکه حتی تن سردم را در آغوش بگیرد، بدون اینکه بر موهایم دست بکشد، عقب رفتم، سخت متعجب شدم، او نه علت آمدنم را پرسید و نه ماندنم. گفت: می دانم چرا اینجایی! و از چه چیزی فرار می کنی..
حال بدی بهم دست داد، لحظه ای روی کاناپه نشستم و بعد مثل اینکه حالم بهم بخورد به طرف دستشویی رفتم. آبی به صورتم زدم، لکه های خون روی حوله توجهم را جلب کرد. سرم را بالا گرفتم و به دیوار تکیه زدم. بعد به سمت همان کاناپه رفتم.
وقتی مرا در آن حال دید دلش سوخت و به سمتم آمد، موهای روی صورتم را جمع کرد، بدنم را به بدنه سخت کاناپه تکیه داد و زیر سرم یک بالشتک صورتی گذاشت و خودش کمی دورتر از من نشست.
نگاه خیره و ممتدش لحظه ای قطع نمیشد. فقط می گفت:دیگر هیچوقت نمی خواهم راجع به آن مساله با من صحبت کنی! آنقدر خرد شدم که هیچوقت نمی توانم فراموشش کنم!
من مقابل او هیچ نمی توانستم بگویم، همچون کوه یخی بود که انگار هیچوقت گرمای خورشید را نفهمیده بود. هیچ دفاعی از خودم نداشتم جز احساس شرمساری بی دلیلی که آزارم می داد.
ساعتها به همین منوال گذشت، بی انکه سرمای تنم ذره ای کاهش یابد، نگاه ملتمسانه ام را می دید و لب بر نمی زد. خودش در تب عشقم می سوخت ولی جلو نمی آمد، انگار دیگر برایش مهم نبودم. آنقدر از من متنفر بود که حاضر نمی شد حتی برای تسکین روحم لحظه ای کنارم باشد و نوازشم کند. شاید آنقدر برایش بی ارزش بودم که از من دوری می کرد.
شب از نیمه گذشته بود، روی همان کاناپه سرد دور تر از شعله های شومینه به خواب رفتم. اما آنقدر فکرم در گیر و دار حالاتش بود که با کوچکترین محرکی هوشیار می شدم تا که کمی بعد، دستان گرم و مردانه اش را حس کردم که بی اعتنا در حال انداختن پتویی روی تنم بود، فقط به منظور پوشاندن! وقتی چشمانم را باز کردم پایین کاناپه زانو زده بود و با بیدار شدنم مبهوت به چشمانم می نگریست، من سرم را کمی بالا آوردم و لحظه ای گرمای لبش را حس کردم که پیوندی جاودان بر لبانم زد. آنقدر گرم عشقش شدم که ندانستم چه شد فقط صبحگاه بود که سرش را گوشه کاناپه دیدم که عمیق و آرام خوابیده بود. آنقدر که با بلندشدنم تکانی نخورد..
لباسهایم را پوشیدم، کلید را در در چرخانیدم، صدای جیر جیر اهرمش مو را به تنم سیخ کرد، نسیم خنکی به صورتم زد، بی وقفه بیرون جهیدم و در را پشت سرم بستم.
خورشید طلوع نکرده بود، هوا آنقدر سرد بود که تا استخوان لرزیدم در آن هوای گرگ و میش، خود را به دل کوچه زدم تا در شلوغی آن سوی دیوار گم شوم...



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31037< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي